محل تبلیغات شما



ی موقع هایی هیشکـــــــی ازت خبر نمیگیره

مث این روزا  ک واقعا هیشکی باهام کاری نداره

رفتم تلگراممو چک کردم آخرین چتم برای ۹ روز پیش 

تازه اونم درسی بوده

ی موقع هایی انقـــــــد آدما پیام میدن کلافت میکنن

 

دلم ی چیزی میخاد ولی نمیدونم چی 

 

 

امروز همش درگیر کار برای امور مهمونی بودم

تو این وانفسا که میگن خودتونو تو خونه حبس کنید مادر ما پاشد مهمون دعدت کرد 

واقعا چ کاریه خو

هیچی درس نخوندم 

فردا دیتا بیس + زبان + هلاکویی


سردرگمی ها و دیوانگی ها حاصل چین ؟

 

سردرگمی های من حاصل دور افتادن و منحرف شدن از برنامه م

 

آدم از دور این آدمایی ک موفق میشن رو میبینه اینایی ک زندگیشونو از نو ساختن حتی اگه فک نکنه ک راحت به دستش اوردن فک میکنه فقط سخت کوشی پشت موفقیتشون بوده 

 

اما همینکه خودت قصد میکنی از نو بسازی زندگیتو

میبینی چقد پر از یاس و خستگی و بریدنو کم اوردنو سردرگمیه 

 

مینویسم که فردا که به اهدافم رسیدم بیام بخونم کیف کنم

 

هی دیوانه هی خسته هی سردرگم 

تو همونی هستی ک تازه شروع کردی

تو همونی هستی ک فقط ی ماهو نیم خوندی و الف شدی 

اراده کنی میتونی بازم 

فقط ی کم خودتو از جو خونه و خونواده جدا کن رها شو رها 


دیر وقته دلم نمیاد بخابم 

فردا از 10 تا 6 کلاس دارم 

3تا درس اختصاصی 

 

 

دیوانگی هم حدی دارد !

 

 

این شعر خیلی قشنگه 

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه میسازد 

زمانی از حقیقت های ما افسانه میسازد 

 

سر مغرور من با میل دل باید کنار امد 

که عاقل  ان کسی باشد که با دیوانه میسازد

 

مرنج از بیش و کم چشم از شراب این و ان بردار

که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه میسازد

 

 

مپرس از من چرا در پیله مهر تو محبوسم 

که عشق از پیله های مرده هم پروانه میسازد

 

 

به من گفت: ای بیابانگرد غربت کیستی؟ گفتم:

پرستویی که هرجا میشیند لانه میسازد 

 

مگو شرط دوام و دوستی دوری است باور کن 

همین اشتباه از اشنا بیگانه میسازد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 پ ن: رمز قبلی


وبی عصری داشتم فک میکردم ک فقط نامیزون باشم میام سراغت 

وقتایی میام ک حوصله ندارم  خوبه تو زبون نداری وگرنی حرفای چندان جالبی بهم نمیزدیا 

شایدم سطح درک و شعور بالا میبود و حرفای خوبی میزدی  شاید

 

خیلی خوابیدم خییییییییلییییییییییییییییی 

بجا اینکه به کارام برسم نزارم تلنبار بشن دارم وقتمو تلف میکنم 

 

وبلاگ دوستامو پیدا کردم 

ی ناخونک زدم از مطالبشون 

 

موازی با تغییرات من اونام کلی تغییر کردن 

کلی اتفاق براشون افتاده 

 

انگاری هرچی جلوتر میریم مشکاتمون بیشتر میشه 

 

وسط این شلوغ پلوغی و بی حوصلگی خانم دکتر هم هم زنگ زده و میگه و یکشنبه دو هفته دیگه مجبورم براب دفاع یکی از بچه ها برم پیگیری کن ک پیامم تا جایی ک میشه ب دست همه دانشجوام برسه 

 

هی میام ی سری چیزارو بگم  هی نمیدونم چ جوری بگم  هی خودمو سانسور میکنم  هی تو این چرخه خودازاری گیر میکنم 

 

 

فک کنم پک پک حسابی سرش گرمه 

چون از صبح ک پیام نداده هیچی 

منم ک 30 مین پیش پی ام دادم هنو ج نداده 

 

 

به علیرضا هم پیام دادم  اونم هنوز سین نکرده 

علیرضا ادمین گروه دانشجو های خانم دکتره  با بچه هام بیشتر در ارتباطه 

 

 

وقتی اینجام حرفی برای گفتن ندارم همین ک میبندمش میگم عححححح چرا اینو ننوششتم چرا اونو ننوشتم 

 

 

هنوز اتاق شلخنه س

 


عجیبه با این حافظه ایی ک دارم هنوز رمز اینجا یادمه

 

هنوز تاریخ اخرین پستم رو ندیدم  نمیدونم چن وقت ک گذشته 

اول خواستم ی وبلاگ جدید بسازم  جای جدید بی نام و نشون تر از الان 

شاید هم تنها تر

شاید دوست داشتم ک دیگه منتظر پیام خواننده ایی مباشم 

شاید هم از ورژن جدیدم فرار میکنم

دختری ک ب شدت دست خوش تغییرات شده

خسته تر 

بی مهابا تر 

پرخطا تر

پی پروا تر 

و شاید هنوز هم ترسو 

به کجا چنین شتابان دخترک ؟؟؟ 

 

 

 

اینم از مقدمه 

حالا از کجا بگم؟

اتاق ب شدت به هم ریخته س 

کلی درس عقب مونده دارم

و این درد عادت نگی منو بی حوصله تر از همیشه کرده 

 

نمیدونم قضیه پک پک رو از کجا بابد بگم 

و اصلا چ جوری بابد بگمش

 

 

تنها چیزی ک الان تو ذهنم رژه میره تا بنویسمش اینکه از صبح منتظرم پیام بده 

 

نمیدونم 

یعنی 165روز زمان کمیه برای عادت یا کافیه 

 

ولی از وقتی ک نمینویسمت وبلاگ خیلی نیاز دارم به اینکه بگم از زندگیم برای کسی 

 

اومدم اینجا دوباره ک نیازم کمرنگ تر شه 

دوس ندارم با همه حرفام کلافه ش کنم 

تازگیا ه همش غیرتی میشه 

بنظرم اونم بی حوصله س برای حرفای من 

 

مخصوصا ک 80درصدشون رو هم  حرفای دخترونه تشکیل میده 

 

ترجیح میدم اینجا برای تو بگم 

تو بااااااااااید خوب گوش کنی ب همه حرفام به همه ی روزمرگیام با دقت گوش بدی 

حرفایی ک شاید بعدا خودمم حوصلم نکشه ک بخونمشون 

 

شاید بعد ها ب شدت ازشون خجالت زده بشم 

 

اول نمیخاستم از جریان دیشب برات بگم 

ولی یادم افتاد ک باید راجبش بگم و بنویسم تا زودتر فراموشش کنم 

ک راجبش با پک پک حرف نزنم 

دیشب برای دختر عمه ی 16 سالم انگشتر نامزدی اوردن 

بدترین قسمتش اینجاس ک داماد خواستگار من بود قبلا  و همه از اینکه چقد پسر خوب و اینده داریه تعریف کرده بودن 

قسمت بدش مربوط به اینجا میشه ک اگه زندگی جالبی منو به اغوش نکشه  اول از همه مامانم زندگی خوب اون پسرو ک الان تبدیل شده به شاهده زنده ی روبروم رو به رخم میکشه 

 

پسره رو اولین بار بود ک دیشب می دیدمش از نظر ظاهری خوب بود حتی میشد بگی خوش قیافه س 

رنگ چشماش رو از جلو میشد متوجه شد ک رنگیه و از دور هم میشد تشخیص داد ک سیاه نیس 

 

ی ذره هم بور بود با قد بلند و هیکل تقریبا متناسب 

 تنها نقصی ک میتونستی با ی سلیقه و انتظار معمولی ازش بگیری بینیش بود

 

اما از نظر اخلاقی 

خب از اونجایی ک من اولین بار بود ک دیشب از نزدیک میدمش معلومه ک اخلاقش دستم نیس 

متولد 71 ئه  و رفتارش بچه ساله 

اما به هیچ عنوان خجالتی نیس  

 

حس خوبی ندارم از اینکه بگم دیشب بار ها و بار ها باهاش چشم و تو چشم میشدم و نگاه نسبتا ممتدش رو حس میکردم 

 

برام عجیب بود این رفتارش 

چون حتی حفظ ظاهر هم حکم میکنه تو مجلسی ک همه خانومن و فقط تو اقایی نگاه ت رو روی کسی زوم نکنی اونم کسی ک همه میدونن خانوادت برای امر خواستگاری پا پیش گذاشتن 

و اون جواب رد داده 

اونم با اون شکل و طرز ناجالب 

 

حس میکنم ی کم لوس هم هست 

 

 

پووووووووووووووف 

 

عجب جریانی شده ها  حسش نیس باقیش رو بنویسم باشه برای بعد 

شایدم باشه برای دست های زمخت فراموشی 

 

 

پ ن:

متین ادرس وبتو ندارم اگه باز سر زدی بزار برام 

 

همزاد تو رو هم ندارم  

 

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهداشت روان (